خلقت
از دیار آشنایی آمدیم
رو به سرحد وجود
خانه ی غربت گزین
رو به هر ویرانه ی جغد آشیان
راه ما بر پیچ بود
بودنیها هیچ پوچ !
نیستی ها غرق دریای عدم
خرده خرده
ذره ها را گرد هم
دست غیبی سخت با هم تاب داد
غرشی اوفتاد در ارض و سما
شد خروشی سخت طوفان را پدید
آتش جاوی از خارا شراره زد به دشت
خشکه خاری شد پذیرا شعله را
سوخت و از ماند خاکستر بجا
راه ما بر پیچ بود
بودنیها هیچ و پوچ
نیستی ها غرق دریای عدم
خواست تا هستی نماید جلوه ای
ساخت از خاکستر و آتش برابر آینه
اندر آن یک دم دمید
زان دم و از آن غبار
ناگهان گل جان گرفت
نقش زد بر آن جمال خویشتن
خود به خود آوای (( کن )) بالا گرفت
با زبان بی زبانی ( گلی ) بر آب داد
بعدها گفتند او گفته : بلا
زان بلا افتاد آدم در بلا !!
ما همه سرگشته ی بانگ ازل
ما همه بیچاره ی قول بلا !
راه ما بر پیچ بود
بودنیهاا هیچ پوچ
نیستی ها غرق دریای عدم
نقشبندی های دنیای وجود
غیر یک بازیچه نیست
غیر حق کس آگه از این صحنه کو ؟
ما به سوی نیستی ها میرویم
من در امروز و شما هم همچو امروزی دگر !
زن نان آور
چراغ شهر خاموش است و سو سو
زند از زیر ابری چشم. پروین
جهان تاریک و می آید به گوشم
صدای ناله ای پر درد و غمگین
پریشان است او در سوزش باد
ز قید فقرو چنگ تنگدستی
ز دیگر سوی غرد پاسداری
که هستی ؟ ای سیاهی نیمه ی شب !
چه میخواهی در این ظلمت به برزن ؟
تو دزدی ؟ یا که ضد انقلابی ؟
تو شب بیداری و در روز خوابی !؟
نفس کش ! ایست! بر جا مستقر باش !
مبادا از جای خود پایی نهی پیش
سیاهی رفت پس پس کرد آهنگ
دود تا خانه با تردید و تشویش
هنوز از پنج پا نگذشته . بگذشت
یکی جانکاه تیر از حلق ژ ۳
به پرواز آمد و شد از لب تیر
گلوی آن سیاهی غرق بوسه
صفیر تندرو ها شد هم آوا
فروزان شد چراغ نور افکن
همه دیدند مغلطید به کنجی
میان چشمه ی خون جسم یک زن
یکی از پاسداران گفت ای وای
که این همسایمان . بی آب و نان است!
بود نان آور طفلان چندی
کند گر خود فروشی بهر آن است .