وحشت

 
«وحشت»
 
خدایا وحشت تنهاییم کشت
کسی با قصه من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه مینالم  روا نیست
 
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتاب بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت
 
به روی من نمیخندد امیدم
شراب زندگی درساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست
 
بیا ای مرگ جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیفروز
بیا شعری به تابوتم بیاویز
 
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که این مرگ است و بردرمیزند مشت
بیا ای همزبان جاودانی
که امشب وحشت تنهاییم کشت 
نظرات 8 + ارسال نظر
علی اکبر شنبه 3 فروردین 1387 ساعت 11:43 ق.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
سال نو رو به شما تبریک میگم..
ان شاالله همیشه شاد باشی توی این سال جدید..شعرت هم زیبا بود ولی چرا توی این سال جدید از وحشت ؟؟؟
شعرت دلگیر کننده بود...
شاد باشی

حامد شنبه 3 فروردین 1387 ساعت 11:52 ب.ظ

انشاالله که بیاید

علی.ص سه‌شنبه 6 فروردین 1387 ساعت 11:34 ق.ظ http://alisale.blogfa.com

سلام جواد جون
عیدت مبارک
امروز یاد سال قبل و درفکو ... افتادم

ناصر چهارشنبه 7 فروردین 1387 ساعت 01:04 ق.ظ http://nasser87.blogfa.com

سلام به دوستان خوبم کاوه و جواد

سال نو را به شما تبریک می گویم و از پروردگار بزرگ سالی سرشار از موفقیت و بهروزی برایتان آرزو دارم.

این وبلاگ رو ایجاد کردم تا به بحث پیرامون موضوعات مرتبط با دین، بالاخص مسائل جدید،‌ بپردازم.

خوشحال می شم اگه در پیشبرد این هدف من رو از کمک های فکری خودتون بی نصیب نگذارید.

با تشکر

ناصر شنبه 10 فروردین 1387 ساعت 10:02 ق.ظ http://www.nasser87.blogfa.com/

ما هم ببینیمت، جواد آقا!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بابا دلمون تنگیده

پسر، پس فردا من می افتم دور از جون این کاوه میمیره... اونوقت حسرت به دل می مونیم.

شوخی کردم داش کاوه به دل نگیر...

خلاصه اینکه داش جواد،

زیر این گنبد نیلی
زیر این چرخ کبود
توی یک صحرای دور
یه برج پیر و کهنه بود

یه روزی زیر هجوم وحشی بارون باد
از افق کبوتری تا برج کهنه پر گشود

...

آماشالله
جان

ناصر شنبه 10 فروردین 1387 ساعت 10:12 ق.ظ http://www.nasser87.blogfa.com/

اوره کا، اوره کا

سیستمش رو کشفیدم

برای یه پست،‌دو تا پشت سر هم نمی تونی نظر بذاری!!!

البته شاید هم مشکل از کامپیوتر من باشه.

اما ...

خب بالاخره کفش،‌ همان کشف است.

موفق باشی

ناصر سه‌شنبه 13 فروردین 1387 ساعت 05:19 ب.ظ http://nasser87.blogfa.com

راستی داداش جواد یه سوال؟

تو از این حسن و احسان خبری نداری؟؟؟؟؟

خیلی وقته نیستند. به خدا من کاری به کارشون نداشتم،‌ خودشون خوف کردن.

من فقط یه چند تا نکته اخلاقی بهشون گفتم،‌همین و بس...

من؟ نه به خدا!!!

مصطفی شنبه 17 فروردین 1387 ساعت 06:13 ب.ظ http://www.esmal17.blogsky.com

ببین اگه اخر شعرات یه * و دیگر هیچ * بزاری اونوقت همه میگن به به به به :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد