خلقت
از دیار آشنایی آمدیم
رو به سرحد وجود
خانه ی غربت گزین
رو به هر ویرانه ی جغد آشیان
راه ما بر پیچ بود
بودنیها هیچ پوچ !
نیستی ها غرق دریای عدم
خرده خرده
ذره ها را گرد هم
دست غیبی سخت با هم تاب داد
غرشی اوفتاد در ارض و سما
شد خروشی سخت طوفان را پدید
آتش جاوی از خارا شراره زد به دشت
خشکه خاری شد پذیرا شعله را
سوخت و از ماند خاکستر بجا
راه ما بر پیچ بود
بودنیها هیچ و پوچ
نیستی ها غرق دریای عدم
خواست تا هستی نماید جلوه ای
ساخت از خاکستر و آتش برابر آینه
اندر آن یک دم دمید
زان دم و از آن غبار
ناگهان گل جان گرفت
نقش زد بر آن جمال خویشتن
خود به خود آوای (( کن )) بالا گرفت
با زبان بی زبانی ( گلی ) بر آب داد
بعدها گفتند او گفته : بلا
زان بلا افتاد آدم در بلا !!
ما همه سرگشته ی بانگ ازل
ما همه بیچاره ی قول بلا !
راه ما بر پیچ بود
بودنیهاا هیچ پوچ
نیستی ها غرق دریای عدم
نقشبندی های دنیای وجود
غیر یک بازیچه نیست
غیر حق کس آگه از این صحنه کو ؟
ما به سوی نیستی ها میرویم
من در امروز و شما هم همچو امروزی دگر !