جنگ یک نفره

«سردار جنگل»

  در ۱۹۴۵ بمب اتمی در هیروشیما منفجر شد. سه چهارم شهر ویران شد و حدود هشتاد هزار نفر کشته شدند. چهار روز بعد ناکازاکی هم توسط یک بمب دیگر هدف قرار گرفت و ویران شد. و سه روز بعد ژاپن تسلیم شد و جنگ جهانی دوم خاتمه یافت.

  ولی در سراسر اقیانوس اطلس در جزایر کوچک و دور افتاده دسته هایی از سربازان ژاپنی بدون اطلاع از پایان جنگ به مبارزات خود ادامه میدادند. یکی از این سربازان «هیرو اونادا» نام داشت که در ۱۹۴۴ در سن ۲۳ سالگی به عنوان گروهبان برای انجام یک عملیات چریکی اطلاعاتی به جزیره «لوبانگ» در ۱۳۹ کیلو متری جنوب مانیل پایتخت فیلیپین فرستاده شد. به او دستور داده شد که حتی در صورت از بین رفتن گروهکش باید به مبارزه ادامه بدهد. و او درست همان کاری را کرد که به او دستور داده بودند

  بعد از خاتمه جنگ برای مطلع کردن این سربازها از درون هواپیما اطلاعیه هایی مبنی بر پایان یافتن جنگ و تسلیم شدن ژاپن در این مناطق پخش شد. این اطلاعیه ها را همان فرمانده ستاد اونادا امضا کرده بود. «اونادا» تعدادی از ین کاغذها را دید اما فکر کرد که ممکن است یک حقه از طرف آمریکائیها برای به دام انداختن آنها باشد. بنابراین توجهی نکرد و به مبارزه ادامه داد.

  او سالیان درازی در آن جزیره بود و طی این سلها دنی دستخوش تغیرات و اتفاقات زیادی شده بود. او با دقت از مهماتش که رو به اتمام بود نگهداری میکرد. غذای او موز ونارگیل بود و گاهی هم پرنده ها را به دام می انداخت.

  طی اولین ساهای اقامتش در جزیره با دیگر اعضای گروهک در تماس بود. اما رفقایش یکی یکی یا تسلیم شدند یا خودکشی کردند. و سر انجام او تنها شد. مردی که دشمنان خیالی محاصره اش کردند.

  او مخفیگاههای خود را تغییر میداد تا شناسایی نشود. از کمینگاههای خود به سمت مردم جزیره شلیک میکرد و تله های آنه را میدزدید و غلات آنه را آتش میزد. اونادا به طرف گروههای پلیس و جستجو که از طرف ژاپن برای بازگرداندن او آمده بودند هم شلیک میکرد.

  «اونادا» با متصل کردن کاههای بافته شده و تکه لاستیکهای کهنه و میخهای چوبی برای خود کفش درست میکرد. زمانی که لباسهایش میپوسید با استفاده از تکه ای سیم به جای سوزن والیاف گیاهان به جای نخ آنه را میدوخت. و از شاخه های درختان بامبو و تاک و برگ درختان برای خود سرپناه درست میکرد. اما هرگز برای مدت طولانی در یک جا نمیماند.

   گرسنگی بخش دائم زندگی او بود. او بارها مورد حمله حشرات مختلف و مارهای آن منطقه ی استوایی قرار گرفت. برای آتش درست کردن دو تکه بامبو را که با مخلوطی از الیاف نارگیل و باروت گلوله های قدیمی آماده شده بود به هم میسایید.

  دوستان بستگان و رفقای قدیمی  «اونادا» به جزیره میرفتند تا او را پیدا کرده و به او بگویند که جنگ تمام شده حتی با بلندگو هم او را صدا میکردند اما اونادا توجهی نمیکرد و به مبارزه ادامه میداد. او حتی یک بار هم در ادامه دادن جنگ شک نکرد.

  سپس در سال ۱۹۷۴ او با یک دانشجوی ژاپنی که برای گذراندن تعطیلات به جزیره «لوبانگ» آمده بود برخورد کرد. «اونادا» میخواست به او شلیک کند اما سوزوکی که داستان را میدانست سعی کرد  «اونادا» را متقاعد کند. و به او کفت که امپراطور و مردم ژاپن نگران و منتظر او هستند. اما اونادا گفت فقط با دستور مستقیم فرمانده اش سرگرد «یوشیمی تانیگوچی» حاضر است دست از مبارزه بکشد.

  تانیگوچی که اکنون یک کتابفروش ساده بیش نبود به جزیره «لوبانگ» برده شد تا با  «اونادا» ملاقات کند. او به محض دیدن تانیگوچی وی را شناخت و فریاد زد: قربان - گروهبان اونادا گزارش میدهد.

  بدین ترتیب در دهم مارس ۱۹۷۴ یعنی پنجاه و دومین سالگرد تولد اونادا و ۳۰ سال بعد تسلیم شدن ژاپن او به جنگ پایان داد.

  اونادا به عنوان یک قهرمان ملی در ژاپن معرفی شد و بسیار مورد ستایش قرار گرفت. و برای اینکه ادامه زندگی را در آرامش به سر ببرد به برزیل رفت.

نظرات 9 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 11 اردیبهشت 1387 ساعت 11:36 ب.ظ http://paknevis.blogsky.com

جواد عزیز پاراگراف :
«اونادا» با متصل کردن کاههای بافته شده ...
را دو بار کپی پیست کرده ای.

وقتی درست کردی این کامنتم پاک کن تابلو نشه.

آقا به جان خودت و خودم کپی پیست نیست!
دو بار وسط تایپ کردن ریست شد پرم درومد تا تایپ کردم.

علی چهارشنبه 11 اردیبهشت 1387 ساعت 11:39 ب.ظ http://paknevis.blogsky.com

مرسی اعتقاد
مرسی هدف
مرسی باور
مرسی تلاش
مرسی...
مرسی جواد!

علی پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1387 ساعت 11:30 ق.ظ http://paknevis.blogsky.com

حالا چرا قسم می خوری. قبولت دارم بابا!

حامد پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1387 ساعت 11:42 ق.ظ

خوراک ساختن یه فیلم فوق العادست!

امیر آقا پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1387 ساعت 07:34 ب.ظ

یه جور حس قهرامانانه ای بهم دست داد.
اگه ۵۰ تا از این سربازا رو یک کشور داشته باشه خیلی حال میده ها!
به حامد:
داش حامد نادمم.هدفم اظهار ارادت بود

حامد جمعه 13 اردیبهشت 1387 ساعت 12:56 ب.ظ

به داش امیر آقا: غلام ادبو محبتتم...!

بهرام شفیع جمعه 13 اردیبهشت 1387 ساعت 12:58 ب.ظ

داستان اوسطوقوسداری بود!

الناز جمعه 13 اردیبهشت 1387 ساعت 11:35 ب.ظ http://ominous.blogfa.com

با حامد موافقم ...خیلی جالب بود مرسی...راسی سرتم ببر سلمونی خلوت بشه

باران شنبه 14 اردیبهشت 1387 ساعت 08:54 ب.ظ http://baran1369.blogfa.com

اوووووووه
چقده نوشتی!!!
نظر که نمی توانم بدهم فعلاُ اما امیدوارم مثل قبلنا قشنگ باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد