پدربزرگ رفت...

«حاج حسین فوت شده؟  

خدا رحمتش کنه، راحت شد بنده خدا... » (!) 

این جمله ای بود که خیلیا میگفتن، وقتی میشنیدم تا مغز استخونم آتیش میگرفت... 

خدایا راحتیه هیچکس رو در مرگ قرار نده...!

نامردی

 این نهایت نامردیه که از دیدن کسی مشعوف بشی و به روی خودت نیاری، این معنای واقعیه نامردیه که از همنشینی (هرچند بیهوده) با یک نفر احساس خوشی بهت دست بده و به روی خودت نیاری، آقا این ته نامردیه که تو آرزو داشته باشی کنار یه نفر باشی و اون خبر نداشته باشه، این ته نا مردیه که تو از شنیدن صدای یه نفر لذت ببری و به روی خودت نیاری، این اسمش نامردیه که تو موقع حرف زدن با یه نفر همه ی حواست به طنین صدای طرفت باشه و اون بی خبر، داداش من، آبجی خانوم، این نامردیه که هر شب تو رویاهات به طرفت هزارتا سیمرغ طلایی بدی و در کنار حضور فیزیکیش دستاتو بکنی تو جیبت و سیگار بکشی و سوت بزنی این نا مردیه که سی هزار بیت شعر بی قافیه در وصف کمالات و جفای ناکردش بنویسی و او در جهل نا تمام،   آقا این نامردیه که از دیدن یه نفر تو دلت قند آب بشه و به روی خودت نیاری، این نهایت نامردیه که با گوشه و کنایه تو هزار موقعیت مختلف هزار نفر رو از احساست نسبت به یک انسان دیگه مطلع کنی ولی طرف در نهایت بی اطلاعی به سر ببره، این یعنی ته نامردی که تو تنهایی خودت برای طرف بمیری و جلوش وانمود کنی که هیچ احساسی نسبت بهش نداری و این بن بست نامردیه که در بعضی موارد انکارش کنی! برادر من خواهر من این ظلمه که یک نفر همه ی زندگیت شده باشه و نقش بازی کنی، سناریو بنویسی و دیالوگاشو عوض کنی قصه بنوسیو تحریفش کنی، آهای با شماهام اصلا میفهمین چی میگم؟ حواستون کجاست؟ تا کی فلسفه بافی تا کی فیلم سنمایی و سریال تا کی شعر و شاعریه بیهوده تا کی میخواین اینقدر آروم سرو صدا کنین که حتی خودتم شک داشته باشه آیا صدایی ازت درومده یا نه، این گناه کبیره است که وجود خدا رو منکر بشی، این بزرگترین گناهه که موجودی که خدات درون او جلوه گر شده پرستش نکنی که این نه شرکه و کفر که عین ایمانه، تا کی میخوای تو این احساس سر در گمی و ندانم چه کنم ها بگندی و هی صبح به صبح به خودت ادکلن بزنی تا کسی متوجه گندیدنت نشه، تا کی میخوای با ترس اونم ترسی که نمیدونی دلیلش چیه دست و پا بزنی و با زبون بی زبونی از هر کی دم دستت رسید کمک بخوای؟ برادر عزیز خواهر گرامی با شماهام، میفهمی چی میگم؟ تا کی میخوای صحنه های جذاب زندگیتو پیش خودت سانسور کنی، این اسمش خیانته که تمام وجود یک آدم( از جذابیت های ظاهریش گرفته تا بدترین اخلاقیاتش از کم و کاستیهاش گرفته تا ارزشمندترین درونیاتش) با همه ی جمع ناپذیریها و تناقضات برای تو مهمترین چیز باشه و تو به روی خودتم نیاری و دیگران رو سوسن فرض کنی! این گناهه که یک نفر رو به معنای واقعی کلمه دوست بداری( دوست داشتنی که واسه هر ننه قمر کاکل به سر هزاررنگی خرجش نکرده باشی! دوست داشتنی که هیچ وقت به گذشته بیان نشود و لحظه های با ارزش زمان حالش رو تک تک ببوسی و نوازش کنی و در رسیدن لحظه ی بعدی غرق در انتظار باشی دوست داشتنی که با هر بار تکرارش یک تکه از وجودت رو دورش بپیچی و به طرفت بدی ) و مطلعش نکنی، این ظلمه این ستمه این نامردیه، خدا وکیلی نا مردیه! چه بسا کسانی که حتی پیش خودشون هم انکار میکنن چه برسه پیش دیگران! شاید دارم خیلی سطحی فکر میکنم و نظر میدم اما همین که هست! حرفه دله حوصله ی شاخ و برگ دادنشو ندارم، هرچی میاد مینوسیم...