مردم

 

هرچه فریاد میزنم نمیشنوی

مردم از بس مردم... 

وحشت

 
«وحشت»
 
خدایا وحشت تنهاییم کشت
کسی با قصه من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه مینالم  روا نیست
 
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتاب بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت
 
به روی من نمیخندد امیدم
شراب زندگی درساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست
 
بیا ای مرگ جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیفروز
بیا شعری به تابوتم بیاویز
 
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که این مرگ است و بردرمیزند مشت
بیا ای همزبان جاودانی
که امشب وحشت تنهاییم کشت