گربه
چو بینم یکی گربه ی بی نوا
که آواره ماندست در کوچه ها
هراسان به هر برزن و رهگذر
ندارد رهایی ز دست بشر
زند آن یکی سنگ بر پیکرش
یکی بشکند دست و پا و سرش
به هر سو پریشان و آشفته سر
دود ترسناک از بر و بام و در
نه آبش دهد کس نه یک لقمه نان
نوازش نبیند ز پیر و جوان
ز تنهایی و درد و بیچارگی
کشد روز و شب درد و آوارگی
نه جای سکوت دارد و نه نجات
تو گویی ندارد که حق حیات
به دل لعن گویم بر این مردمی
که بیرون شد از خصلت آدمی
زمانی که این گربه شنگول بود
ملوس و دل آرا و مقبول بود
به دامان هر آشنا جای داشت
به هر گوشه سکنی و ماوای داشت
همه اهل خانه نوازش کنان
یکی لقمه دادش دگر آب و نان
یکی بوسه میزد لب و روی او
یکی شاد میگشت از موی او
چو ناگاه یریش دامن گرفت
بزرگیش انجام و ایان گرفت
کنون زار سر گشته در کوی و در
زند نعره از دست جور بشر
مگر این همه مردم زشت خوی
نبردند هرگز از انصاف بوی
مگر طبع و خوی بشر سر به سر
گرایش نموده به ظلم و به شر
چو از خانه ای رود گربه زار
شود موش مکار انبار دار
بر آن صاحب خانه باید گریست
که در خانه ی وی یکی گربه نیست .